تاريخ : پنج شنبه 16 آبان 1392 | 16:54 | نویسنده : ♡ØmiD♡ |

8 Khatereh

 

غزاله قضیه ی خواهرشو فهمید....

تا صبح خوابش نبرد...

یادمه چندروزقبل از امتحانات دیماه بود...

فردای اونروز گفت باید مامانم بدونه تا جلوشو بگیره.. گفتم بیخیال.. گفت نه!

ب مامانش گفت.. مامانش زنگ زد و اول از همه گفت:

شماره دخترمو از کجا اوردی؟(منم ب غزال قول داده بودم چیزی راجب رابطمون مادرش ندونه؛واسه همین:)

بهش گفتم شمارشو گیر اوردم.. ازدوستش گرفتم!گفت کدوم دوست؟گفتم نمیدونم!!!

بعدش گفت:

اینا چه حرفیه زدی؟گفتم خاله دخترتون گفته؛

گفت محاله!! دروغ میگی!!

ی سندی نشونه ای چیزی بیار تا باورم شه!!

منم ک { سر شانس بیخودم } تمام پیام های خواهرغزالو حذف کرده بودم!!

بهش گفتم گفت پس دروغ میگی.. بایدرودرروکنیم.. گفتم باشه.. ولی بعدازامتحانات

چون دوست ندارم لطمه ای ب درس من یا دختراتون بخوره!

 

--با این ک باچندتانشونه(مثلا مهدی و حرفایی ک مهدی زده بود و...) خواستم راضیش کنم

ولی نشد!!(البته شایدم راضی شد ولی نمیخواست میونه دوتاخواهر ب هم بخوره؛حتی ب قیمت آبروی من!!)

غزاله خطشو ی لحظه روشن کرد و بهم پیام داد:امیدچرابامن اینجوری میکنی؟ب مامانم نگودوستیم

ارواح خاک داداشت نگو دوستیم!

منم گفتم حرفی نزدم بهش ولی... خطشو خاموش کرده بود و اون پیام هیچوقت نرفت!!!

مادرشم آخرشب پیام داد:توواسه اینکه بادخترم دوست شی خواستی خواهرشو پیشش خراب کنی

گفتم نه بخدا.. حتی حاضرم پرینت پیامامو بگیرم.. گفت لازم نکرده.. دروغ میگی

بعدشم پرینت گرفتن ب این آسونیا نیست!!!

بعدشم دیگه هیچوقت خبری ازشون نشد و این وسط...

همه چی سر من خراب شد!!

و اما ســــارا......

قسمت بعد میریم سراغ اون...

منو دنبال کنید!


برچسب‌ها: خاطره8 , خاطره , درددل ,

تاريخ : پنج شنبه 16 آبان 1392 | 16:30 | نویسنده : ♡ØmiD♡ |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.