Khatereh 3

اون شب پیام داد...

ولی خیلی سرد...

منم همه ی سعی و تلاشمو کردم راضیش کنم.. ولی نشد!!

فرداش به یکی از دوستام که ب قول معروف جای برادر جفتمون بود گفتم تو راضیش کن...

باهاش صحبت کرد... باز نشد...!

خواهرم باهاش حرف زد.. نشد!

ولی...

بلاخره.. بعد چند روز...

ادامه ی حرفامو بخونید...


برچسب‌ها: خاطرات , خاطرات3 , بقیه ی درددل هام , همه چی و , , , ,

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 18 شهريور 1392 | 18:28 | نویسنده : ♡ØmiD♡ |

 

1 Khatereh

بنام خدا

سلام...

راستش میخوام خاطره هاموبنویسم!!!

اجازه که هست ایشالله؟

ولی نمیدونم ازکجاشروع کنم

ولی بایدازیه جایی شروع کرد،درسته؟؟

!  آها...،چطوره ازاسم وسنّم شروع کنم؟

امیدهستم.. متولد1بهمن1375

خب،...

یادش بخیر،اولین باری که دیدمش واقعادلم رفت... .

{کسی که عاشقش بودم... دوستم.. خودمونی بگم.. دوست دخترم!}


برچسب‌ها: خاطرات , درد و دل های خودم , دردودل , , , ,

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392 | 11:49 | نویسنده : ♡ØmiD♡ |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.